به اعتقاد من هر کتاب دو ماجرا دارد یکی در درونش و یکی هم در بیرونش. ماجرایی که ما را به سمت کتاب میکشاند. داستان بیرونی این کتاب برای من از کتابفروشی شروع شد وفتی قفسه رمانها را بالا و پایین میکردم. فروشنده کتاب قهوه سرد را پیشنهاد کرد و من رد کردم چون بدنبال هرس بودم.
گذشت ،روزی در بین پرتیراژترین کتابهای سال 96 باز هم به نام کتاب قهوه سرد... برخوردم بگذریم که چند کتابخانه را زیر پا گذاشتم چون خانم متصدی گفته بودم در کتابخانه ای که من عضوش بودم این کتاب موجود نیست و در نهایت اتفاقا روز اخر که ناامیدانه به متصدی گفتم کتاب رو پیدا نکردم گفت من گفتم اینجا نداریم؟اتفاقا همین امروز صبح توی قفسه ها دیدمش و بالاخره....
اطمینان دارم بخشهایی از این کتاب را با تصور اینکه داستان کوتاه هست جاهایی خوانده باشید. برای من که اینطور بود. مثلا داستان وقتی یک پسر بچه عاشق میشود و یا داستان هنوز هم رژیم داری را در صفحات مجازی خوانده بودم غافل از اینکه اینها بخشهای از این کتاب هستند.
کلا شخصیت پردازی کتاب رو دوست نداشتم،به جز بخشهایی که به عنوان یک داستان کوتاه قابل قبول تره تا بخشی از یک رمان،بقیه قسمتها انگار توسط یک نویسنده تازه کار نوشته شده بود. گویا تکلیف نویسنده با خودش روشن نیست. نمیدونم چطور این کتاب به چاپ هفده بلکه هم بیشتر رسیده.
دلم نمیخواد بیشتر از این راجع به این کتاب نقد منفی بنویسم ولی به عنوان یک خواننده به هیچ وجه نتونستم با شخصیتهای این کتاب ارتباط برقرار کنم.